پشت شیشه ای که
مه گرفته با نفسهای من
مثل اشک هستی
که سر می خورد
ازخطوط چشم
نقاشی شده با
روایت عشق
شکل ناشیانه ای ازخاستن
باانگشت سبابه
وزیبایی تو، که
پرت می شود از حواس من
توضیح ایستادن است
از نه گفتن من به پنجره
در روزهای سرد
اینکه من رفته باشم
و زیبایی تورا
او
بلند کرده باشد.
مجانی زندگی می کنیم
هوامجانیست،ابر مجانیست
کوه ودشت مجانی
وباران مجانیست
تماشای اتومبیل ها
سردر سینماها و
ویترین مغازه هامجانیست
نان وپنیر نه ولی آب تلخ،آب آلوده مجانیست
آزادی به بهای سر آدمهاست
اسارت مجانیست
مجانی زندگی میکنیم
زندگی مجانیست.
پشت به علفها
که می خوابم
عکس آسمان
روی تنم می افتد
ابرها
با آن شکلهای فراموش شده
رد می شوند
ازمن
ویادم می رود
اسمی را که
سرزبانم بود
بلند که می شوم
شکل تو شده ام
وتو شکل یک ابر
درآسمان
که از یاد علفها
رفته است.