هرشب که به صبح می رسد
آسمان را برایت رنگ می زنم
که فکر کنی
همیشه آبی ست
بعضی وقتها کف دریا
سوراخ می شود
میروم می دوزم
وتو فقط
دستهای خیس مرا می بینی
بعضی وقتها
سربه سرت
میگذارم وتو
فکر میکنی
سری درسرم نیست
قلبی در قلبم
و پایی در پایم
وبدون دست
بدون قلب
وبدون پا
به خانه بر می گردم
وتو به جای خالی آنها
نگاه میکنی.
سربه هوا
می شوم
در هوای تو
سبک تر
ازموهایت
گیج می شوم
روی شانه ها
یا یک تکه آفتاب
بر پشت بام صبح
آوازی می شوم
در نوک زبان
ومی چرخم
دهان به دهان گنجشک ها
من اما
قلب نمی شوم
که برای تپیدن
از تو بگویم
که ناگهان بایستد
وسرم بیفتد روی شانه ها
مثل خورشید که غروب کند
وگنجشک که لال شود
وآواز که بمیرد.