ریچار

ریچار

می نویسم یک خط ، دو خط ، زنگ زنگ تفریح
ریچار

ریچار

می نویسم یک خط ، دو خط ، زنگ زنگ تفریح

شعر

او دیگر نبود

دستهایش چمدانی برداشت

وپاهایش کفش ها را

پوشید و رفت

ولی

انگشتهایش هنوز

توی آینه بود

وپاهایش  روی دمپایی

وزیبایی اش  

پشت یک دست خط...

شعر

با تو

 بودن

کور بودن است

چشم ها را تو 

برای فروش می بری

وباز می گردانی

برای همین

چشم ها

از تو  می ترسند

و نگاه ها از تاریکی

ومن ازماندن

کنار تو...

شعر

نه بارانی

که خورد برسر ما

ونه سهم مان

از آفتاب

ونه اندوه غم هایی

که ساختیم

تسکینمان 

نداد

وما

خیس و

رنگ پریده 

وهاج

جا ماندیم

 از جهانی

که جایی 

برای ما نداشت.