پشت به علفها
که می خوابم
عکس آسمان
روی تنم می افتد
ابرها
با آن شکلهای فراموش شده
رد می شوند
ازمن
ویادم می رود
اسمی را که
سرزبانم بود
بلند که می شوم
شکل تو شده ام
وتو شکل یک ابر
درآسمان
که از یاد علفها
رفته است.
هرشب که به صبح می رسد
آسمان را برایت رنگ می زنم
که فکر کنی
همیشه آبی ست
بعضی وقتها کف دریا
سوراخ می شود
میروم می دوزم
وتو فقط
دستهای خیس مرا می بینی
بعضی وقتها
سربه سرت
میگذارم وتو
فکر میکنی
سری درسرم نیست
قلبی در قلبم
و پایی در پایم
وبدون دست
بدون قلب
وبدون پا
به خانه بر می گردم
وتو به جای خالی آنها
نگاه میکنی.